ﺯﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻫﻨﺪﻭﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﺮﻁ ﭼﺎﻗﻮ ﺑﺨﺮﻩ ﺍﺯ ﻭﺍﻧﺘﯽ،
ﯾﺎﺭﻭ ﭼﺎﻗﻮ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﻮﺑﻪ؟ ﺯﻧﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﻮﺑﻪ ﺍﺯﻫﻤﯿﻦ
ﯾﻪ ﺳﺎﻟﻤﺸﻮ ﺑﺪﯾﻦ .
ﯾﺎﺭﻭ ﯾﻪ ﻧﮕﺎ ﺑﻪ ﺯﻧﻪ ﮐﺮﺩ ﯾﻪ ﻧﮕﺎ ﺑﻪ ﭼﺎﻗﻮ
ادامه مطلب
آلــــونــــک www.Loone.Loxblog.com
|
||
| ﺯﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻫﻨﺪﻭﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﺮﻁ ﭼﺎﻗﻮ ﺑﺨﺮﻩ ﺍﺯ ﻭﺍﻧﺘﯽ، ادامه مطلب دوستان سلام ضمن عرض تبریک سال 1392 امروز نامه بسیار جالب پائولو به همسرش رو قرار دادم این نامه حتمآ باید دو بار خوانده شود پس بعد از خواندن نامه در اینجا به ادامه مطلب هم بروید و بار دیگر نامه را بخوانید جولیای عزیزم سلام … به ادامه مطلب بروید ادامه مطلب خانم جواني در سالن انتظار فرودگاهي بزرگ منتظر اعلام براي سوار شدن به هواپيما بود
ادامه مطلب دختری بود نابینا ادامه رو از دست ندید ادامه مطلب چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. حتماً باقیشو بخونید قشنگه!
ادامه مطلب یک برنامه نویس و یک مهندس در یک مسافت طولانی هوایی در کنار یک دیگر در هواپیما نشسته بودند. به ادامه مطلب بروید ادامه مطلب نوشته شده در تاريخ شنبه 11 آذر 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان های قشنگ,شعر های کوتاه,داستان زیبا,امتحان فیزیک,داستان جالب,مهندس و برنامه نویس, توسط محمد
بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟ پیشخدمت : من متعجب شدم .... به ادامه مطلب بروید ادامه مطلب
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا
که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال
طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک
کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه
محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده
کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق
بودند. بعد از یک بحث طولانی،....
به ادامه مطلب بروید
ادامه مطلب یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود : شما در این مکان غذا میل بفرمایید ، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد !!! راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد ! بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود ، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است !!!
ادامه مطلب خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....
ادامه مطلب
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود. ادامه مطلب پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد. ادامه مطلب فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی . ادامه مطلب
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است… ادامه مطلب روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند. ادامه مطلب زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت. از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟ ادامه مطلب تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد. تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟» ادامه مطلب روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟ ادامه مطلب پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت
مادرپسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد…
میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!
ادامه مطلب | |
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : |